مژده مواجی – آلمان
آن شب، بالاخره فیلم دراکولا را در سریال خانهٔ وحشت، با هیجان تماشا کردم.
هنوز تلویزیون نداشتیم. براى دیدن فیلم، به خانهٔ خواهرم فاطى، که شبها روبهروی تلویزیون بساط تخمه و میوه پهن بود، میرفتم.
نردبانهایی چوبى دیوار بلند مشترک خانهٔ قدیمىمان را به خانهٔ خواهرم فاطى که همسایهٔ دیوار به دیوار ما بود، مرتبط و در واقع راه را کوتاه مىکردند. از درهای منزلمان برای رفتن به خانهٔ یکدیگر استفاده نمیکردیم. کسی حوصلهٔ رفتن از راه طولانی را نداشت.
در تاریکى شب از نردبان چوبى بلند تند و تند پایین آمدم. نخلها و درخت گل ابریشم خش خش میکردند. گویی دراکولا در آن شب زمستانی با دندانهای خونینش پشتشان کمین کرده بود. آنها را بدو پشت سر گذاشتم. پلههای حیاط به اتاقها را دو تایی پریدم تا به اتاق رسیدم. خودم را روی تشک انداختم و رفتم زیر لحاف. شوکت، على و حسن بیدار بودند. حسن خندید و گفت: «دراکولا به خوابت نیاد.» علی و شوکت دلداری دادند: «فیلمها واقعی نیستند. هنرپیشهها نقششون رو که بازى کردند، به زندگى عادى بر مىگردند.»
چند شب بعد همگی برای تماشاى برنامهاى به خانهٔ خواهرم رفتیم. از دیدن دادگاه خسرو گلسرخى صحبت مى کردند و من هم کنجکاو دیدنش بودم.
فیلم سیاه و سفید بود. او با سبیل کلفت و پولیور تیره، ایستاده صحبت میکرد. همه میخکوب تلویزیون شده بودند. جسته گریخته متوجه صحبتهایش مىشدم. او ضد «دماغ» بود؛ ضد «شاه». کسى جرئت بردن نامش را نداشت، در خانواده، به شاه «دماغ» مىگفتند. صورت او را دماغ بزرگى احاطه کرده بود.
گلسرخى مىگفت و مىگفت، از مردم، از ایران… اشک در چشمان همه جمع شده بود. فضای غمناک سنگینى مىکرد. با تمام شدن فیلم دادگاه، راهی خانه شدیم. از نردبان چوبى که زیر سنگینى ما لق میزد و مینالید، پایین آمدیم. نخلها و درخت گل ابریشم را پشت سر گذاشتیم. درختان در آن تاریکی و خاموشی دلهرهآور جنب نمیخوردند.
به اتاق رسیدیم. سکوتی تلخ.
سکوتی که نجوا میکرد: او به زندگی عادی بر نخواهد گشت… .